داستان نوجوان | دو برادر نمونه
  • کد مطالب: ۱۷۴۴۸۵
  • /
  • ۲۶ تير‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۰:۱۴

داستان نوجوان | دو برادر نمونه

مثلا قهر کرده‌ام! از صبح رفته‌ام توی اتاق و در را روی خودم بسته‌ام. پشت در اتاق برگه‌ای چسبانده‌ و رویش نوشته‌ام: «لطفا کسی مزاحم نشود، مخصوصا یوسف!»

بهاره قانع نیا - مثلا قهر کرده‌ام! از صبح رفته‌ام توی اتاق و در را روی خودم بسته‌ام. پشت در اتاق برگه‌ای چسبانده‌ و رویش نوشته‌ام: «لطفا کسی مزاحم نشود، مخصوصا یوسف!»

یوسف برادر کوچک‌ترم است و امروز حسابی دلم را شکسته! آن‌قدر از کارهایش عصبانی‌ام که از صبح خودم را کنج اتاق حبس کرده‌ام تا قیافه‌اش را نبینم و کمی آرام شوم.

برعکس یوسف که صدایش درنمی‌آید، طفلکی مامان یک لحظه آرام و قرار ندارد. به هر بهانه‌ای می‌آید پشت در اتاق و سر صحبت را باز می‌کند.

- امین‌جان، گشنه‌ات نیست؟
- دست‌کم پاشو یک آبی به دست و صورتت بزن پسرم.
- اگر برایت لازانیا درست کنم آشتی می‌کنی؟

بلافاصله در را باز کردم و از اتاق آمدم بیرون، نه برای لازانیا که برای دل مامان. با اینکه ناراحت بودم، لبخند کوچکی زدم و آهسته سلام کردم. مامان با مهربانی نزدیکم شد.

مرا در آغوش گرفت و گفت: «آفرین که آمدی بیرون عزیزم. شما دوتا برادر هستید. یک دوچرخه که این همه کشمکش و دعوا ندارد.»
با ناراحتی گفتم: «آخر مامان، دوچرخه خط قرمز من بود. بارها به یوسف گفته بودم وقتی اندازه‌اش نیست لطفا سوار نشود اما او چه‌کار کرد؟ لج‌بازی!»

مامان یک لیوان آب خنک داد دستم و گفت: «دوچرخه هم شد خط قرمز؟! آدم سر اعتقادی، اخلاقی، چیزی، خط قرمز تعیین می‌کند. الان هم ناراحت نباش. پدرت که شب بیاید خانه، می‌گویم بدهد درستش کنند.»

سکوت کردم و لیوان آب را یک‌نفس سر کشیدم.
مامان با مهربانی گفت: «پا شو برو توی آن یکی اتاق، به برادرت سر بزن ببین توی چه وضعیتی است. از غصه زانوی غم بغل کرده و ‌نشسته است کنج دیوار. گناه دارد!

هرچه باشد، برادر بزرگ‌ترش هستی. از همه‌ی ما به او نزدیک‌تری. برو صحبت کن و ببین چرا خودش را زندانی کرده است توی اتاق.»
گفتم: «مامان، او طفلک است یا من؟! عدالت داشته باشید لطفا!»

مامان انگار از حرفم کمی دلخور شده باشد، شانه‌هایش را بالا انداخت، اخم‌هایش را درهم‌کشید و رفت سمت آشپزخانه اما من می‌دانستم هرچه بگویم بی‌فایده است.

مامان کوتاه‌بیا نبود زیرا دوست دارد همیشه توی خانه صلح باشد ‌و دوستی. برای همین، بیشتر طول ندادم و رفتم سمت اتاق یوسف. در زدم و وارد شدم.

منتظر بودم با یک برادر درهم‌تنیده‌ی غم‌زده روبه‌رو شوم. در عوض، انسان بی‌خیال و شادمانی را دیدم که داشت با لگوهایش قلعه می‌ساخت.

تا مراد دید با کلافگی زل زد به چشم‌هایم و گفت: «اینجا چی می‌خواهی؟! آشتی نمی‌کنم.»
دســـت گــذاشــتــــم روی نقطه‌ضعفش و گفتم: «برای آشتی که نه، اما به عنوان برادر بزرگ‌ترت آمدم به‌ت سرکشی کنم ببینم کار خطرناکی انجام‌ نداده باشی.»

یوسف رفت توی فکر و برعکس همیشه که خیلی فوری جواب می‌داد، کمی مکث کرد و همان‌طور ساکت نگاهم کرد.
یک ‌جور دودلی توی نگاهش موج می‌زد. شبیه کسی بود که نمی‌دانست چه حالی دارد!

یک لحظه نگران شدم. نزدیکش رفتم. گفتم: «خوبی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟» مدلی که انگار صد نفر مجبورش کرده باشند یک کلمه حرف بزند، گفت: «ببخشید داداش!»

دور ‌و ‌برم را نگاه کردم و با تعجب ‌پرسیدم: «از من عذرخواهی کردی؟!» با لحن و قیافه‌ای که هم‌زمان غمگین و شاد بود گفت: «نبخشید داداش!»

با خودم ‌گفتم: «دیگر چه اطوار جدیدی است که راه انداخته؟!» کلافه پرسیدم: «درست حرف بزن ببینم چه می‌گویی!»
یوسف توضیح داد به‌تازگی تصمیم ‌گرفته است یک رفتار اختراعی جدید از خودش تولید و در صورت نیاز از آن استفاده کند. مثلا در رفتارش یک بار شخصیت مثبت داشته باشد و یک بار شخصیت منفی تا این‌طوری طرف مقابل خوش‌حال شود.

با چشمانی گرد نگاهش کردم. گفت: «البته فکر نکنی از این رفتار الکی‌هاست زیرا برای تولیدش خیلی زحمت کشیده‌ام. گفتم: «خب، آفرین. خوش گذشت! با مخترع بزرگ قرن گپی زدیم.»

یوسف بلند خندید. مامان که فکر کرد با هم آشتی کرده‌ایم، سریع آمد داخل اتاق و ‌گفت: «به‌به! افتخار کردم به شما دو برادر نمونه!»
من همه ماجرا را تعریف کردم و او به یوسف گفت که این کار غلط است و آدم باید رفتارش درست و سنجیده باشد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.